ز گهواره تا گور دانش بجوي
شام در کنار تخت استاد سرد شده است. ظاهرا ديگر نيازي به خوردن غذا نيست.
پزشکان و مسئولان بيمارستان دانشگاه به اين نتيجه رسيدند که معالجه روي قلب
استاد ديگر اثري ندارد.
لذا آنژيوکت چند دارو براي ادامه تپش قلب از رگ دست راست و آنژيوکت تزريق مسکن
درد از دست چپ ايشان را خارج و حتي ماسک تامين اکسيژن که ديگر ريه ها قادر به
تامين آن نبود را برداشته اند و تنها سنسورهاي تپش قلب روشن است.
شگفت اينکه در چنين حالتي در کمال حيرت پزشکان و متخصصين بيمارستان کانتونال
دانشگاه ژنو، پروفسور حسابي در آخرين لحظات حيات به چيزي جز مطالعه و افزايش
دانش نمي انديشد.
اين تصوير منحصر به فرد را يکي از کارکنان خود بيمارستان به عنوان يک تصوير تکان
دهنده و تاثير گذار ثبت کرده است.

مطلب از : محدثه فتاحی













دختر که متوجه گرسنگی شدید پسرک شده بود بجای آب برایش یک لیوان بزرگ
شیر آورد.پسر با تمانینه و آهستگی شیر را سر کشید و گفت : «چقدر باید به
شما بپردازم؟ » .دختر پاسخ داد: « چیزی نباید بپردازی.مادر به ما آموخته که
نیکی ما به ازائی ندارد.» پسرک گفت: « پس من از صمیم قلب از شما سپاسگذاری
می کنم»





ساعتی برای عشق ورزیدن مرد دیر وقت ، خسته و عصبانی از سر کار به خانه بازگشت. کنار در پسر 5 ساله اش را دید که در انتظار او بود سلام پدر! یک سوال از شما بپرسم؟ بله، حتما ، چه سوالی؟ پدر ، شما برای هر ساعت کاری چقدر پول میگیرید؟ مرد با عصبانیت پاسخ داد : این به تو ربطی ندارد.چرا چنین سوالی میکنی؟ فقط میخواهم بدانم. همین باشه ، باشه .... 20 دلار پسر در حالی که سرش پایین بود آهی کشید ، بعد به پدرش نگاهی کرد و گفت : میشود 10 دلار به من بدهید؟ پدر بیشتر عصبانی شد و گفت : این همه سوال پرسیدنهایت فقط برای این بود؟ 10 دلار از من میخواهی که باز هم بروی اسباب بازیهای بی فایده بخری؟زود به اتاقت برو پسرک آرام و بی هیچ حرفی به اتاقش رفت....مرد نشست،همچنان عصبانی بود و زیر لب با خود میگفت : چطور به خودش اجازه میدهد که اینقدر خود خواه باشد بعد از حدود یک ساعت مرد آرامتر شد.با خود فکر کرد که رفتارش خیلی تند و خشن بوده...شاید پسرش واقعا به آن پول نیاز داشته ، چون بندرت تقاضای پول کرده است. پس به سمت اتاق پسرش رفت، در را باز کرد پسرم خوابی؟ نه پدر ، بیدارم امروز کارم خیلی سخت و طولانی بود، رفتارم با تو تند بود، همه ناراحتیهایم را سر تو خالی کردم. بیا پسرم، این هم 10 دلاری که خواسته بودی پسر کوچولو نشست، خندید و فریاد زد : ممنونم پدر بعد از زیر بالشش چند اسکناس مچاله درآورد مرد با دیدن این صحنه دوباره عصبانی شد و فریاد زد : تو با اینکه خودت پول داشتی باز هم از من پول خواستی؟ پسر کوچولو پاسخ داد : برای اینکه پولم کافی نبود، اما الان هست. حالا من 20 دلار دارم. پدر، میتوانم 1 ساعت از کار شما را بخرم تا فردا زودتر به خانه بیایید؟؟ دوست دارم با شما شام بخورم ...........
در يك دهكده كوچك نزديك نورنبرگ خانواده اي با81بچه زندگي مي كردند. براي امرار معاش اين خانواده بزرگ، پدر مي بايستي81ساعت در روز به هر كار سختي كه در آن حوالي پيدا مي شد تن مي داد. در همان وضعيت اسفباك آلبرشت دورر و برادرش آلبرت (دو تا از 81بجه) رويايي را در سر مي پروراندند. هر دوشان آرزو مي كردند نقاش چيره دستي شوند، اما خيلي خوب مي دانستند كه پدرشان هرگز نمي تواند آن ها را براي ادامه تحصيل به نورنبرگ بفرستد.