ز گهواره تا گور دانش بجوي

 تصویری از آخرین لحظات حیات پرفسور حسابی


شام در کنار تخت استاد سرد شده است. ظاهرا ديگر نيازي به خوردن غذا نيست.

پزشکان و مسئولان بيمارستان دانشگاه به اين نتيجه رسيدند که معالجه روي قلب

استاد ديگر اثري ندارد.

لذا آنژيوکت چند دارو براي ادامه تپش قلب از رگ دست راست و آنژيوکت تزريق مسکن

درد از دست چپ ايشان را خارج و حتي ماسک تامين اکسيژن که ديگر ريه ها قادر به

تامين آن نبود را برداشته اند و تنها سنسورهاي تپش قلب روشن است.

شگفت اينکه در چنين حالتي در کمال حيرت پزشکان و متخصصين بيمارستان کانتونال

دانشگاه ژنو، پروفسور حسابي در آخرين لحظات حيات به چيزي جز مطالعه و افزايش

دانش نمي انديشد.

اين تصوير منحصر به فرد را يکي از کارکنان خود بيمارستان به عنوان يک تصوير تکان

دهنده و تاثير گذار ثبت کرده است.


 


  مطلب از : محدثه فتاحی

اگه یکی رو دیدی .........


1.اگه یکی رو دیدی که وقتی داری رد میشی بر می گرده و نگات می کنه بدون براش مهمی

2. اگه یکی رو دیدی که وقتی داری  می افتی بر می گرده و با عجله میاد سمت تو بدون براش عزیزی

3. اگه یکی رو دیدی که وقتی داری  می خندی بر می گرده و نگات می کنه بدون براش قشنگی

4. اگه یکی رو دیدی که وقتی  گریه می کنی برمی گرده و میاد باهات اشک می ریزه بدون دوست داره

5. اگه یکی رو دیدی که وقتی داری  با یه نفر دیگه حرف می زنی ترکت می کنه بدون عاشقته

6. اگه یکی رو دیدی که از وقتی  ترکش کردی  فقط سکوت می کنه بدون دیوونته

7. اگه یکی رو دیدی که از نبودت داغون شده بدون که براش همه چی بودی

8. اگه یکی رو دیدی که یه روز از بی تو بودن می ناله بدون که بدون تو می میره

9.اگه یکی رو دیدی که بعد رفتنت مشکی پوشیده بدون که بدون تو مرده

10.اگه یکی رو دیدی  ..........

غفلت!

روزی سقراط حکیم مردی را دید که خیلی ناراحت و متاثر بود.

علت ناراحتیش را پرسید شخص پاسخ داد: در راه که می آمدم یکی از آشنایان را دیدم

سلام کردم جواب نداد و با بی اعتنایی گذشت و رفت و من از این طرز رفتار او خیلی

رنجیدم.

                                                                                        

سقراط گفت چرا رنجیدی؟

مرد با تعجب گفت: خب معلوم است، برای اینکه چنین رفتاری ناراحت کننده است.

سقراط پرسید : اگر در راه کسی را می دیدی که به زمین افتاده است و از درد به خود

می پیچد آیا از دست او دلخور و رنجیده خاطر می شدی؟

مرد گفت:مسلم است که نه مگر آدم از بیمار بودن کسی دلخور می شود؟

سقراط پرسید به جای دلخوری چه احساسی داشتی و چه می کردی؟

مرد جواب داد: احساس دلسوزی و شفقت و سعی می کردم، طبیب یا دارویی به او

برسانم.

سقراط گفت: همه ی  این کارها را برای آن می کردی که او را بیمار می دانستی؟ آیا

انسان تنها جسمش بیمار می شود؟ و آیا کسی که رفتارش نادرست است روانش

بیمار نیست؟ اگر کسی فکر و روانش سالم نباشد رفتار بدی از او دیده نمی شود؟

بیماری فکر و روان نامش غفلت است و باید به جای دلخوری و رنجش از کسی که

بدی می کند و غافل است برایش دل سوزاند و کمک کرد و به او طبیب روح و داروی

جان رساند.

پس از دست هیچ کس دلخور مشو و کینه به دل مگیر و آرامش خود را هرگز

از دست مده بدان که وقتی کسی بدی می کند در آن لحظه بیمار است.


پی نوشت: آری کسانی که دو رکن اساسی ایمان و تقوی را داشته باشند چنان

آرامش را در درون جان خود احساس می کنند که هیچ یک از توفان های زندگی آنها را

تکان نمی دهد...


مطلب از : محدثه فتاحی

10 قانون بـــرای ...

10 قانون بـــرای ...

1.منتظر باش اما متوقف نباش

2.تامل کن اما معطل نکن

3.سرسخت باش اما لجباز نباش

4.صریح باش اما گستاخ نباش

5.بگو آره نگو حتما ،بگو نه نگو هرگز

6.صبور باش اما بیخیال نباش

7.شتاب کن اما شتاب زده عمل نکن

8.بگو برات می مونم نگو برات می میرم

9.خوشبختی داشتن چیزهایی که دوست داریم نیست بلکه دوست داشتن چیزهایی هست که داریم

10.بدنبال کسی نباش که بتونی با اون زندگی کنی به دنبال کسی باش که نتونی بدون اون زندگی کنی


 کسی بی خبر آمد مرا دست خودم داد کسی مثل خودم غم کسی مثل خودم شاد کسی مثل پرستو در اندیشه ی پرواز کسی بسته و آزاد اسیر قفسی باز کسی خنده کسی غم کسی شادی و ماتم کسی ساده کسی صاف کسی درهم و برهم کسی پر ز ترانه کسی مثل خودم لال کسی سرخ و رسیده کسی سبز و کسی کال کسی مثل تو ای دوست مرا یک شبه رویاند کسی مرثیه آورد برای دل من خواند من از خواب پریدم شدم یک غزل زرد و یک شاعر غمگین مرا زمزمه می کرد.

«دکترمحـــمود انوشه»

چارلی چاپلین می گوید :.......

http://davidkiyokawa.com/blog/wp-content/uploads/2009/12/charlie-chaplin.jpg

آموخته ام که، با پول میشود....

خانه خرید ولی آشیانه نه،

رختخواب خرید ولی خواب نه،

ساعت خرید ولی زمان نه،

می توان مقام خرید ولی احترام نه،

می توان کتاب خرید ولی دانش نه،

دارو خرید ولی سلامتی نه،

خانه خرید ولی زندگی نه و بالاخره ،

می توان قلب خرید، ولی عشق را نه.

آموخته ام که... تنها کسی که مرا در زندگی شاد می کند کسی است که به من
 می گوید: تو مرا شاد کردی
آموخته ام ... که مهربان بودن، بسیار مهم تر از درست بودن است

آموخته ام ... که هرگز نباید به هدیه ای از طرف کودکی، نه گفت

آموخته ام ... که همیشه برای کسی که به هیچ عنوان قادر به کمک کردنش نیستم دعا کنم

آموخته ام ... که مهم نیست که زندگی تا چه حد از شما جدی بودن را انتظار دارد، همه ما احتیاج به دوستی داریم که لحظه ای با وی به دور از جدی بودن باشیم
آموخته ام ... که گاهی تمام چیزهایی که یک نفر می خواهد، فقط دستی است برای گرفتن دست او، و قلبی است برای فهمیدن وی
آموخته ام ... که راه رفتن کنار پدرم در یک شب تابستانی در کودکی، شگفت انگیزترین چیز در بزرگسالی است

آموخته ام ... که زندگی مثل یک دستمال لوله ای است، هر چه به انتهایش نزدیکتر می شویم سریعتر حرکت می کند

آموخته ام ... که پول شخصیت نمی خرد

آموخته ام ... که تنها اتفاقات کوچک روزانه است که زندگی را تماشایی می کند

آموخته ام ... که خداوند همه چیز را در یک روز نیافرید. پس چه چیز باعث شد که من بیندیشم می توانم همه چیز را در یک روز به دست بیاورم
آموخته ام ... که چشم پوشی از حقایق، آنها را تغییر نمی دهد

آموخته ام ... که این عشق است که زخمها را شفا می دهد نه زمان

آموخته ام ... که وقتی با کسی روبرو می شویم انتظار لبخندی جدی از سوی ما را دارد

آموخته ام ... که هیچ کس در نظر ما کامل نیست تا زمانی که عاشق بشویم

آموخته ام ... که زندگی دشوار است، اما من از او سخت ترم

آموخته ام ... که فرصتها هیچ گاه از بین نمی روند، بلکه شخص دیگری فرصت از دست داده ما را تصاحب خواهد کرد


آموخته ام ... که لبخند ارزانترین راهی است که می شود با آن، نگاه را وسعت داد

آیا شما عضو گروه 99 هستید؟


پادشاهی که یک کشور بزرگ را حکومت می کرد، باز هم از زندگی خود راضی نبود؛ اما خود نیز علت را نمی دانست! روزی پادشاه در کاخ امپراتوری قدم می زد. هنگامی که از آشپزخانه عبور می کرد، صدای ترانه ای را شنید. به دنبال صدا، پادشاه متوجه یک آشپز شد که روی صورتش برق سعادت و شادی دیده می شد.
پادشاه بسیار تعجب کرد و از آشپز پرسید: چرا اینقدر شاد هستی؟
آشپز جواب داد: قربان، من فقط یک آشپز هستم، اما تلاش می کنم تا همسر و بچه ام را شاد کنم. ما خانه ای حصیری تهیه کرده ایم و به اندازه کافی خوراک و پوشاک داریم. بدین سبب من راضی و خوشحال هستم…
پس از شنیدن سخن آشپز، پادشاه با نخست وزیر در این مورد صحبت کرد.
نخست وزیر به پادشاه گفت : قربان، این آشپز هنوز عضو گروه 99 نیست!!!
اگر او به این گروه نپیوندد، نشانگر آن است که مرد خوش بینی است.
پادشاه با تعجب پرسید: گروه 99 چیست؟؟؟
نخست وزیر جواب داد: اگر می خواهید بدانید که گروه 99 چیست،
باید این کار را انجام دهید: یک کیسه با 99 سکه طلا در مقابل در خانه آشپز بگذارید.
به زودی خواهید فهمید که گروه 99 چیست!!!
پادشاه بر اساس حرف های نخست وزیر فرمان داد یک کیسه با 99 سکه طلا را در مقابل در خانه آشپز قرار دهند..
آشپز پس از انجام کارها به خانه باز گشت و در مقابل در کیسه را دید. با تعجب کیسه را به اتاق برد و باز کرد. با دیدن سکه های طلایی ابتدا متعجب شد و سپس از شادی آشفته و شوریده گشت. آشپز سکه های طلایی را روی میز گذاشت و آنها را شمرد. 99 سکه؟؟؟ آشپز فکر کرد اشتباهی رخ داده است. بارها طلاها را شمرد؛ ولی واقعاً 99 سکه بود!!! او تعجب کرد که چرا تنها 99 سکه است و 100 سکه نیست!!! فکر کرد که یک سکه دیگر کجاست و شروع به جستجوی سکه صدم کرد. اتاق ها و حتی حیاط را زیر و رو کرد؛ اما خسته و کوفته و ناامید به این کار خاتمه داد!!!
آشپز بسیار دل شکسته شد و تصمیم گرفت از فردا بسیار تلاش کند تا یک سکه طلایی دیگر بدست آورد و ثروت خود را هر چه زودتر به یکصد سکه طلا برساند. تا دیروقت کار کرد. به همین دلیل صبح روز بعد دیرتر از خواب بیدار شد و از همسر و فرزندش انتقاد کرد
که چرا وی را بیدار نکرده اند!!! آشپز دیگر مانند گذشته خوشحال نبود و آواز هم نمی خواند؛ او فقط تا حد توان کار می کرد!!!
پادشاه نمی دانست که چرا این کیسه چنین بلایی برسر آشپز آورده است و علت را از نخست وزیر پرسید. نخست وزیر جواب داد: ‘قربان، حالا این آشپز رسماً به عضویت گروه 99 درآمد!!!
اعضای گروه 99 چنین افرادی هستند: آنان زیاد دارند اما ...راضی نیستند!
آیا شما هم عضو گروه 99 هستید؟

پاسخ دکتر حسابی

 
 
 
 
روزی یکی از دانشجویان دکتر حسابی به ایشان گفت : شما سه ترم است که مرا از این درس می اندازید. من که نمی خواهم موشک هوا کنم . می خواهم در روستایمان معلم شوم . دکتر جواب داد : تو اگر نخواهی موشک هوا کنی و فقط بخواهی معلم شوی قبول ، ولی تو نمی توانی به من تضمین بدهی که یکی از شاگردان تو در روستا ، نخواهد موشک هوا کند
 

ماجرای واقعی درباره شخصی که به خدا نامه نوشت و خدا جوابش را داد!!

الف:این ماجرای واقعی در مورد شخصی به نام نظرعلی طالقانی است که در زمان ناصرالدین شاه طلبه ای در مدرسه مروی تهران بود و از آن طلبه های فقیر بود. آن قدر فقیر بود که شب ها می رفت دور و بر حجره های طلبه ها می گشت و از توی باقیمانده غذاهای آن ها چیزی برای خوردن پیدا می کرد.یک روز نظرعلی به ذهنش می رسد که برای خدا نامه ای بنویسد.نامه ی او در موزه ی گلستان تهران تحت عنوان "نامه ای به خدا" نگهداری می شود.
مضمون این نامه :




  نظرعلی بعد از نوشتن نامه با خودش فکر کرد که نامه را کجا بگذارم؟ می گوید، مسجد خانه ی خداست.پس بهتره بگذارمش توی مسجد. می رود به مسجد امام در بازار تهران (مسجد شاه آن زمان) نامه را در مسجد در یک سوراخ قایم میکنه و با خودش میگه: حتما خدا پیداش میکنه!
او نامه را پنجشنبه در مسجد می ذاره. صبح جمعه ناصرالدین شاه با درباری ها می خواسته به شکار بره. کاروان او ازجلوی مسجد می گذشته، از آن جا که به قول پروین اعتصامی
"نقش هستی نقشی از ایوان ماست آب و باد وخاک سرگردان ماست"
ناگهان به اذن خدا یک بادتندی شروع به وزیدن می کنه نامه ی نظرعلی را روی پای ناصرالدین شاه می اندازه. ناصرالدین شاه نامه را می خواند و دستور می دهد که کاروان به کاخ برگردد. او یک پیک به مدرسه ی مروی می فرستد، و نظرعلی را به کاخ فرا می خواند. وقتی نظرعلی را به کاخ آوردند ،دستور می دهد همه وزرایش جمع شوند و می گوید:نامه ای که برای خدا نوشته بودند، ایشان به ما حواله فرمودند.پس ما باید انجامش دهیم و دستور می دهد همه ی خواسته های نظرعلی یک به یک اجراء شود!
 سیمرغ
منبع:alef.ir

جانم فدای پدر

      پدری پیر و رنجور دست بر شانه پسر جوانش گذاشت و از او پرسید:

تو میتوانی مرا بزنی یا من تو را ؟

 پسر جواب داد : من میزنم !!!!!

پدر ناباورانه دوباره سوال را تکرار کرد ولی باز همان جواب را شنید !!!!

پدر با ناراحتی از کنار پسر رد شد . بعد از چند قدم دوباره سوال را تکرار کرد شاید جوابی بهتر بشنود ...

پسرم من میزنم یا تو؟

این بار پسر جواب داد شما میزنی

پدر تعجب کرد و گفت چرا اون دوبار اول این را نگفتی؟؟؟

پسر جواب داد تا وقتی دست شما روی شانه من بود عالم را حریف بودم

ولی وقتی دست از شانه ام کشیدی قوتم را با خود بردی..



برای سلامتی تمام پدران در قید حیات و آمرزش پدران سفر کرده, صلـــوات

بازنشستگی شیطان

                       

نشسته بر بساط صبحانه و آرام لقمه برمیداشت...


گفتم: ظهر شده، هنوز بساط کار خود را پهن نکرده ای؟ بنی آدم نصف روز خود را بی تو گذرانده اند...

شیطان گفت: خود را بازنشسته کرده ام. پیش از موعد!!

گفتم:به راه عدل و انصاف بازگشته ای یا سنگ بندگی خدا به سینه می زنی؟

 گفت: من دیگر آن شیطان توانای سابق نیستم. دیدم انسانها، آنچه را من شبانه به ده ها وسوسه پنهانی انجام میدادم، روزانه به صدها دسیسه آشکارا انجام میدهند. اینان را به شیطان چه نیاز است؟

شیطان در حالی که بساط خود را برمیچید تا در کناری آرام بخوابد، زیر لب گفت: آن روز که خداوند گفت بر آدم و نسل او سجده کن، نمیدانستم که نسل او در زشتی و دروغ و خیانت، تا کجا میتواند فرا رود، و گرنه در برابر آدم به سجده می رفتم و میگفتم که : همانا تو خود پدر منی.!!!!!

عشق چیست؟(حتما بخونید...)

این عکس تنها چند دقیقه قبل از مراسم عروسی این دو جوان ، در روز 11 ژانویه 2005 گرفته شده است.
 
کتی مبتلا به سرطان است و بیماری وی در بدترین وضعیت خود قرار دارد؛ وی مجبور است هر روز ساعاتی زیر نظر پزشک و دستگاه های مخصوص قرار بگیرد. در این عکس ، نیک منتظر است تا کتی یکی دیگر از شیمی درمانی هایش به پایان برساند.کتی علیرغم تمام درد و رنج ناشی از بیماری سرطان ، ضعف بدنی ، شوک های ناشی از تزریق پی در پی مورفین ، قصد دارد مراسم عروسی خود را بدون هیچ عیب و نقصی برپا کند . وی به خاطر بیماری اش همیشه در حال کاهش وزن است ، به همین خاطر مجبور شد هر چه به روز عروسی اش نزدیک تر می شود ، لباس عروسی اش را کوچک تر و کوچک تر کند
 
وی مجبور بود در طول مراسم عروسی اش کپسول تنفسی اش را به دنبال خود داشته باشد . در این تصویر پدر و مادر نیک را می بینید. آنها از اینکه می بینند پسرشان با عشق دوران دبیرستان خود ازدواج می کند بسیار خوشحال هستند.
 
کتی در ویلچیر خود نشسته و به ترانه ای که نیک و دوستانش می خوانند گوش می دهد.
طی مراسم عروسی ، کتی مجبور می شد برای لحظاتی استراحت کند. او به خاطر ضعف و درد نمی توانست به مدت طولانی بایستد.
 
کتی تنها پنج روز بعد از مراسم عروسی اش فوت کرد. دیدن زنی که علیرغم بیماری سرطان و آگاهی به عمر کوتاه مدت اش ، ازدواج می کند و تمام مدت لبخند بر لب دارد ما را به این فکر می برد که خوشبختی دست یافتنی است ، مهم نیست چقدر دوام می آورد.
  باید از منفی بافی دست برداریم ؛ زندگی آنقدرها هم که فکر می کنیم پیچیده نیست. زندگی کوتاه است
قوانین را زیر پا بگذار
بسرعت ببخش
با صداقت عاشق شو و با حرارت ببوس
همیشه بخند
هیچ وقت لبخند را از لب هایت دریغ نکن
مهم نیست زندگی چقدر عجیب است
زندگی همیشه آنطور که ما فکر می کنیم پیش نمی رود
اما تا زمانی که هستیم ، باید بخندیم و سپاسگذار باشیم

درخواست سیــانور!!

خانمی وارد داروخانه می شه و به دکتر داروساز میگه که به سیانور احتیاج داره! داروسازه میگه واسه چی سیانور می‌‌خوای؟ خانمه توضیح می ده که لازمه شوهرش را مسموم کنه. چشم‌های داروسازه چهارتا می شه و میگه: خدا رحم کنه، خانوم من نمی‌تونم به شما سیانور بدم که برید و شوهرتان را بکُشید! این بر خلاف قوانینه! من مجوز کارم را از دست خواهم داد.. هر دوی ما را زندانی خواهند کرد و دیگه بدتر از این نمی شه! نه خانوم، نـــه! شما حق ندارید سیانور داشته باشید و حداقل من به شما سیانور نخواهم داد. بعد از این حرف خانمه دستش رو می بره داخل کیفش و از اون یه عکس میاره بیرون؛ عکسی که در اون شوهرش و زن داروسازه توی یه رستوران داشتند شام می‌خوردند. داروسازه به عکسه نگاه می کنه و می گه: چرا به من نگفته بودید که نسخه دارید؟!


نتیجه‌ی اخلاقی: وقتی به داروخانه می‌روید، اول نسخه‌ی خود را نشان بدهید

 من هم بالأخره پیر می شوم...

یه روز صبح که از خواب بیدار شدم احساس خستگی شدیدی می کردم. رفتم تا دست و صورتم رو بشورم. لامپ دستشویی که روشن شد، خدا بیامرز پدر بزرگم رو توی آینه دیدم. سلامش کردم، همزمان با من سلام کرد. دست و صورتم رو شستم ( با این اوضاع و احوال آدم هرچی ببینه نباید تعجب کنه! )

دفعه ی بعد که به آینه نگاه کردم برق از کله ام پرید....!

من، پدر بزرگم بودم! یعنی پدر بزرگ نبودم، خودم بودم، پیر شده بودم.


از اونجایی که برای هیچ کاری از جمله تعجب و حیرت و هزااار چیز دیگه وقت نداشتم، آماده رفتن شدم و راه افتادم تا برسم سر کارم.

توی ایستگاه اتوبوس همه با چشم های منتظر و گاهی نگران ایستاده بودند. اتوبوس اومد.من طبق عادت همیشگی خواستم بدوم و تازه یکی دو تا رو هم هل بدم (بالأخره پیش میاد دیگه...!) که دیدم دست و پام خشک شده. نتونستم تکون بخورم، در حالی که در چند قدمی اتوبوس بودم.

اشک تو چشمام حلقه زد.

می دیدم که دیگران می دوند و سوار می شوند اما من توان حرکت نداشتم تا اینکه اتوبوس راه افتاد و من جا موندم.

اتوبوس بعدی اومد؛ درست جلوی پای من نگه داشت. بلیتم رو دادم اما تا خواستم سوار شم خیل عظیم و مشتاق مردم بودند که منو می کشیدند پایین و سوار می شدند. در، رو به رویم بسته شد و اتوبوس رفت. بلیت دیگر را از جیبم در آوردم و باااز منتظر شدم...

تازه متوجه امر مهم اتتظار شدم. امری که در داستان ها می خواندم و مسخره می کردم: زنی که برای خوردن شام منتظر همسر بی مبالاتش است!) حالا من زن بودم و بلیت، شام و همسرم اتوبوس! وقتی آمد کلی ذوق کردم، اما او فقط گرسنه اش بود و بلیتم را گرفت!!!

سوار شدم. (کلی خوشحال بودم. تازه، پیر مردهایی را که با لبخند سوار اتوبوس می شدند رو درک می کردم.) کمی که گذشت دیگه نمی تونستم روی دو پام بایستم. نگاه ملتمسانه ام رو به هرکه می انداختم پس می داد. قبلا مسیر کوتاه بود ولی حالا انقدر طویل شده بود که فکر کردم شاید عمرم به پیاده شدن قد نده.

وقتی رسیدم ساعت از هشت گذشته بود. رئیس اداره رو دیدم که گوشه ی راهرو وایساده و از سر عصبانیت با پاهاش ریتم گرفته بود. منو دید. به طرفش رفتم. گفت: این چه وضع اومدنه؟

هنوز فکر این که بگم: "این چه طرز صحبت با یک پیرمرد است" از ذهنم نگذشته بود که سیلی محکمی به گوشم زد...

                                                                               

از جا پریدم. توی اتاقم بودم. خودم رو به آینه رسوندم.

خواب بود؛ ولی خوابی بود که دنیا برام دیده بود...

من هم بالأخره پیر می شوم...

برگ یا سنگ بودن انتخاب با شماست.....

برگ یا سنگ بودن؟انتخاب با شماست....
 
 
مردجوانی کنار نهر آب نشسته بود و غمگین و افسرده به سطح آب زل زده بود  ...
 
مرد سالخورده ای از آنجا می گذشت او را دید و متوجه حال پریشانش شد و کنارش نشست
 
مرد جوان بی اختیار گفت: عجیب آشفته ام و همه چیز در زندگی ام به هم ریخته است. به شدت نیازمند آرامش هستم و نمی دانم این آرامش را کجا پیدا کنم؟
 
مرد سالخورده برگی از درختی کند و آن را داخل نهر آب انداخت و گفت : به این برگ نگاه کن وقتی داخل آب می افتد خود را به جریان آب می سپارد وبا آن می رود سپس سنگی بزرگ را از کنار جوی آب برداشت و داخل نهر انداخت . سنگ به خاطر سنگینی اش داخل نهر فرو رفت و در عمق آب کنار بقیه ی سنگ ها قرار گرفت ...
 
مرد سالخورده گفت: این سنگ را هم که دیدی. به خاطر سنگینی اش توانست بر نیروی جریان آب غلبه کند و درعمق نهر قرار گیرد اما امواجی را روی آب ایجاد کرد و بر جریان آب تاثیر گذاشت حال تو به من بگو آیا آرامش سنگ را می خواهی یا آرامش برگ را ؟!
 
مرد جوان مات و متحیر به او نگاه کرد و گفت: اما برگ که آرام نیست او با هر افت و خیز آب نهر بالا و پائین می رود و الان معلوم نیست کجاست!؟ لااقل سنگ می داند کجا ایستاده و با وجودی که در بالا و اطرافش آب جریان دارد اما محکم ایستاده و تکان نمی خورد. من آرامش سنگ را ترجیح می دهم !
 
مرد سالخورده لبخندی زد و گفت : پس حال که خودت انتخاب کردی چرا از جریان های مخالف و ناملایمات جاری زندگی ات می نالی؟ اگر آرامش سنگ را برگزیده ای پس تاب ناملایمات را هم داشته باش و محکم هر جایی که هستی ...آرام و قرار خود را از دست مده در عوض از تاثیری که بر جریان زندگی داری خشنود باش...

مرد جوان که آرام شده بود نفس عمیقی کشید و از جا برخاست و از مرد سالخورده پرسید: شما اگر جای من بودید آرامش سنگ را انتخاب می کردید یا آرامش برگ را؟
پیرمردلبخندی زد و گفت: من تمام زندگی ام خودم را با اطمینان به خالق رودخانه هستی به جریان زندگی سپرده ام و چون می دانم در آغوش رودخانه ای هستم که همه ذرات آن نشان از حضور یار دارد از افت و خیزهایش هرگز دل آشوب نمی شوم من آرامش برگ را می پسندم ولی می دانم که خدایی هست که هم به سنگ توانایی ایستادگی را داده است و هم به برگ توانایی همراه شدن با افت و خیزهای سرنوشت ...

 
 
برگ یا سنگ بودن : انتخاب با خود شماست ... 
 نمي توانيد مانع پرواز پرنده  ی اندوه بر فراز سرتان شويد، اما مي توانيد به او اجازه ندهيد كه روي سرتان فرود آيد...
 

بخشش در اوج نداری ، رفتاری در اوج زیبایی

                    

از بیل گیتس پرسیدند: از تو ثروتمند تر هم هست؟

گفت: بله فقط یک نفر.
پرسیدند: چه كسی؟

بیل گیتس ادامه داد: سالها پیش زمانی که از محل کارم اخراج شده بودم  و به تازگی اندیشه‌های خود و در حقیقت به طراحی مایکروسافت می اندیشیدم، روزی در فرودگاهی در نیویورک بودم که...


قبل از پرواز چشمم به نشریه ها و روزنامه ها افتاد. از تیتر یک روزنامه خیلی خوشم اومد، دست کردم توی جیبم که روزنامه رو بخرم دیدم که پول خرد ندارم. خواستم منصرف بشم که دیدم یک پسر بچه سیاه پوست روزنامه فروش وقتی این نگاه پر توجه مرا دید گفت این روزنامه مال خودت؛ بخشیدمش؛ بردار برای خودت.

گفتم: آخه من پول خرد ندارم!
گفت: برای خودت! بخشیدمش!

سه ماه بعد بر حسب تصادف باز توی همان فرودگاه و همان سالن، پرواز داشتم. دوباره چشمم به یك مجله خورد دست کردم تو جیبم باز دیدم پول خورد ندارم باز همان بچه بهم گفت این مجله رو بردار برای خودت.

گفتم: پسرجون چند وقت پیش من اومدم ،یه روزنامه بهم بخشیدی. تو هر کسی میاد اینجا دچار این مسئله میشه، بهش می‌بخشی؟!

پسره گفت: آره من دلم میخواد ببخشم؛ از سود خودم می‌بخشم.

به قدری این جمله پسر و این نگاه پسر تو ذهن من موند که با خودم فکر کردم خدایا این بر مبنای چه احساسی این را می‌گوید؟!

بعد از 19 سال زمانی که به اوج قدرت رسیدم تصمیم گرفتم این فرد رو پیدا کنم تا جبران گذشته رو بکنم. گروهی را تشکیل دادم و گفتم بروند و ببینند در فلان فرودگاه کی روزنامه میفروخته ...
یک ماه و نیم تحقیق کردند تا متوجه شدند یک فرد سیاه پوست مسلمان بوده که الان دربان یک سالن تئاتره. خلاصه دعوتش کردند اداره؛

از او پرسیدم: منو میشناسی؟
گفت: بله! جنابعالی آقای بیل گیتس معروفید که دنیا شما رو میشناسه.

گفتم: سال ها قبل زمانی که تو پسر بچه بودی و روزنامه می‌فروختی دو بار چون پول خرد نداشتم به من روزنامه مجانی دادی، چرا این کار را کردی؟
گفت: طبیعی است، چون این حس و حال خودم بود.

گفتم: حالا می‌دونی چه کارت دارم؟ می‌خواهم اون محبتی که به من کردی را جبران کنم.
جوان پرسید: چطوری؟
گفتم: هر چیزی که بخواهی بهت می‌دهم.
(خود بیل‌گیتس می‌گوید این جوان وقتی صحبت می‌کرد مرتب می‌خندید)
جوان سیاه پوست گفت: هر چی بخوام بهم میدی؟
گفتم: هرچی که بخواهی!
اون جوان دوباره پرسید: واقعاً هر چی بخوام؟
بیل گیتس گفت: آره هر چی بخواهی بهت میدم، من به 50 کشور آفریقایی وام داده‌ام، به اندازه تمام آن‌ها به تو می‌بخشم.
جوان گفت: آقای بیل گیتس نمیتونی جبران کنی!
گفتم: یعنی چی؟ نمی‌توانم یا نمی‌خواهم؟
گفت: می‌خواهی اما نمی‌تونی جبران کنی
پرسیدم: چرا نمی‌توانم جبران کنم؟
جوان سیاه پوست گفت: فرق من با تو در اینه که من در اوج نداری و بی پولی به تو بخشیدم ولی تو در اوج ثروت می‌خواهی به من ببخشی و این چیزی رو جبران نمی‌کنه. اصلا جبران نمی‌کنه. با این کار نمی‌تونی آروم بشی. تازه لطف شما از سر ما زیاد هم هست!

بیل گیتس می‌گوید: همواره احساس می‌کنم ثروتمندتر از من کسی نیست جز این جوان 32 ساله مسلمان سیاه پوست.

منبع : ایده و خلاقیت

دسته گل


مردی مقابل گل فروشی ايستاد. او می خواست دسته گلی برای مادرش که در شهر ديگری
بود سفارش دهد تا برايش پست شود.

وقتی از گل فروشی خارج شد٬ دختری را ديد که در کنار درب نشسته بود و گريه می
کرد. مرد نزديک دختر رفت و از او پرسيد : دختر خوب چرا گريه می کنی ؟

دختر گفت: می خواستم برای مادرم يک شاخه گل بخرم ولی پولم کم است. مرد لبخندی
زد و گفت :با من بيا٬ من برای تو يک دسته گل خيلی قشنگ می خرم تا آن را به
مادرت بدهی.

وقتی از گل فروشی خارج می شدند دختر در حالی که دسته گل را در دستش گرفته بود
لبخندی حاکی از خوشحالی و رضايت بر لب داشت. مرد به دختر گفت : می خواهی تو را
برسانم؟ دختر گفت نه ، تا قبر مادرم راهی نيست!

مرد ديگرنمی توانست چيزی بگويد٬ بغض گلويش را گرفت و دلش شکست. طاقت نياورد٬ به
گل فروشی برگشت٬ دسته گل را پس گرفت و ۲۰۰ کيلومتر رانندگی کرد تا خودش آن را
به دست مادرش هديه بدهد.

*شکسپير می گويد: به جای تاج گل بزرگی که پس از مرگم برای تابوتم می آوری، شاخه
ای از آن را همين امروز به من هديه کن!*

زندگی ..... یعنی .....

              

باد می وزد …

میتوانی در مقابلش هم دیوار بسازی ، هم آسیاب بادی

تصمیم با تو است . . .

* * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * *

زیباترین حکمت دوستی ، به یاد هم بودن است ، نه در کنار هم بودن . .. .

* * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * *

دوست داشتن بهترین شکل مالکیت

و مالکیت بدترین شکل دوست داشتن است . . .

* * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * *

خوب گوش کردن را یاد بگیریم

گاه فرصتها بسیار آهسته در میزنند . . .

* * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * *

اگر یک روز هیچ مشکلی سر راهم نبود ، میفهمم که راه را اشتباه رفته ام . . .

* * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * *

مهم بودن خوبه ولی خوب بودن خیلی مهم تره . . .

* * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * *

فراموش نکن قطاری که از ریل خارج شده ، ممکن است آزاد باشد

ولی راه به جائی نخواهد برد . . .

* * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * *

انتخاب با توست ، میتوانی بگوئی : صبح به خیر خدا جان

یا بگوئی : خدا به خیر کنه ، صبح شده . .

* * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * *

زندگی کتابی است پر ماجرا ، هیچگاه آن را به خاطر یک ورقش دور نینداز . . .

* * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * *

مثل ساحل آرام باش ، تا مثل دریا بی قرارت باشند ... . .

* * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * *  

همیشه خواستنی ها داشتنی نیست ، همیشه داشتنی ها خواستنی نیست . . .

* * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * *

بیا لبخند بزنیم بدون انتظار هیچ پاسخی از دنیا . . .

* * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * *

 

ادامه نوشته

درباره طبیعت...

طبیعت دستان پذیرای خویش را به سوی ما دراز می کند و ما را فرا می خواند تا از زیبایی اش بهره مند شویم ، اما ما از سکوتش می هراسیم و به هیاهوی شهر ها می گریزیم تا در آنجا مانند گوسفندانی گریزان از چنگال گرگی وحشی ، در هم توده شویم.

ای زمین تو چه زیبایی و شکوهمند!

من شنیدم جویباری مویه می کرد، مانند بیوه ای که بر مصیبت مرگ فرزند خویش شیون می کند ، پرسیدم : چرا می گریی ای جویبار پاکیزه ی من ؟

و جویبار پاسخ گفت: زیرا ناگزیرم به شهری بروم که در آن آدمی مرا خوار می شمارد، نوشیدنی های دیگر را به من ترجیح می دهد، مرا رفتگر زباله هایش می سازد، خلوصم را می آلاید و شفافیتم را تیره می سازد.

در این هنگام خورشید از پشت ابرها بالا آمد و نوک شاخه ها را با تاجی از طلا زراندود کرد. این زیبایی را تماشا کردم و از خود پرسیدم : چرا آدمی باید آنچه را که طبیعت بنا کرده است ویران کند؟؟؟

کسانی که بیشتر زندگیشان را در شهرهای پرجمعیت گذرانده اند، چیز زیادی درباره ساکنان دهکده های کوچک گوشه و کنار نمی دانند. جریان تمدن مدرن ، ما را با خود برده است.ما فلسفه ی آن زندگی ساده و زیبا را فراموش کرده ایم. اگر سرمان را برمی گرداندیم و نگاه می کردیم، بی تردید آن زندگی را می دیدیم که در بهاران می خندد، زیر خورشید تابستانی می خوابد، در پاییز درو می کند و در زمستان به استراحت می پردازد.

ما در امور مادی از روستاییان جلو تریم، اما روح آنان از روح ما شریف تر است. ما زیاد می کاریم، چیزی درو نمی کنیم،اما آنان هر آنچه را می کارند درو می کنند. ما بنده ی اشتهایمان هستیم و آنان فرزند قناعتشان. ما از جام زندگی چیزی را می نوشیم که با تلخی، یأس، ترس و ملال آمیخته است،آنها از جام زلال و گوارای زندگی می نوشند...

می دانستم که زمین به عروسی زیبا می ماند که برای افزودن به زیبایی اش ، به زیور آلات مصنوعی نیازی ندارد. زمین به جامه ی سبز مرغزارانش، به ماسه های طلایی سواحلش و به سنگ های پر بهای کوهستان هایش راضی است.

درختان، شعری هستند که زمین بر صفحه ی آسمان می نویسد. ما درختان را می اندازیم و از آنها کاغذهایی می سازیم تا بی چیزی خویش را بر آنها ثبت کنیم...

خویشتن خدایی من به زیبایی استمرار می یابد، اگر چشم بگردانید این زیبایی را در همه جا خواهید دید، این زیبایی در تمامی جلوه های آن است. این زیبایی آغاز شادمانی چوپان است، هنگامی که در میان تپه ها می ایستد، شادی کشاورز در کشتزار است و پرسه زدن عشایر در میان کوه ها و دشت ها. این زیبایی ، نخستین گام انسان فرزانه است به سوی حقیقت زنده.

زمین نفس می کشد، ما زندگی می کنیم ، زمین نفس خود را حبس می کند ، ما می میریم....

ای کاش می توانستید با عطر خاک زندگی کنید و مانند گیاهان هوازی به نور زنده باشید.بگذارید کارهایتان از روی عبادت باشد.

بگذارید سفره ی شما محرابی باشد و بر آن پاکان و بی گناهان جنگل و دشت از بهر چیزی در وجود انسان قربانی شوند که پاک تر و بی گناه تر است...

ما از آینده چیزی نمی دانیم، اما ضرورتی را احساس می کنیم که همواره ما را به سمت رشدی معنوی سوق می دهد. رشد معنوی ، فهم زیبایی آفرینش است با مهری که در دل داریم، و افشاندن بذر سعادت و نیکبختی است با عشقی که به زیبایی داریم.

که هستی ای زمین و چه هستی؟؟

تو(من) هستی ای زمین، تو (من) هستی.

اگر برای وجود من نبود،

تو هرگز نمی بودی...

منبع: گزیده ای از آثار جبران خلیل جبران، ترجمه مسیحا برزگر

اگر یکبار دیگر می زیستم ....

به نام مهر هستى           

اگر يك بار ديگر ميزيستم سخن كمتر ميگفتم و بيشتر گوش ميسپردم.دوستانم را به شام دعوت ميكردم بى آنكه نگران لكه هايى كه بر فرش منزل افتاده يا مبلى كه رنگ و رويش رفته است باشم. اگر يك بار ديگر ميزيستم دوستت دارم ها و مرا ببخشيد هاى بيش ترى ميگفتم.

اگر يكبار ديگر ميزيستم هرلحظه ى زندگى را درچنگ ميگرفتم به آن مينگريستم و آن را واقعا" ميديدم... هرلحظه را زندگى مىكردم و هرگز آن را پس نميدادم.

اگر يك بار ديگر ميزيستم هرگز بر سر چيزهاى كوچك بر افروخته نمىشدم و نگران آن نبودم كه چه كسى مرا دوست دارد و چه کسی بیشتر ثروت دارد و یا دیگران چه می کنند و در عوض از آنانی  که دوستم دارند و دوستشان دارم لذت مى بردم و به آنچه خدا برايم قرار داده فكر ميكردم. و مي انديشيدم كه خدا به چه دليل مرا آفريده است و به سبب انجام كدام وظيفه لايق خلق شدن شده ام. زندگى كوتاهتر از آن است كه بگذارم از كنارم بگذرد... زندگى تنها يك لحظه با من است و آنگاه رفته است

 پس بارخدايا مرا به خاطر شكايت هايم ببخش و زمانى كه ناشكرى كردم به آرامى به من ياد آورى كن و از تو به خاطر آنچه برايم مقدر ساخته اى متشكرم...

سال نوتون مبارك.

 اميدوارم همه ى مشكلات و دغدغه هاى ٨٩تون در سال٩٠حل بشه و  خبراى خوشى در سال٩٠بشنويد. اما يادمون باشه كه شنيدن خبر خوب به خودمون بستگى داره چون: آينده ى تو به چيز هاى زيادى بستگى داره اما بيشتر از همه به خودت بستگى داره(فرانك تيگر)

 

در حریم اندیشه ی تو جایی برای تحمل مشکلات زندگی نیست

                                        گاهی لیوان را زمین بگذار

                              

استادی درشروع کلاس درس، لیوانی پراز آب به دست گرفت. آن را بالا گرفت که همه ببینند. بعد از شاگردان پرسید: به نظر

شما وزن این لیوان چقدر است؟ شاگردان جواب دادند:

50 گرم ، 100 گرم ، 150 گرم

استاد گفت: من هم بدون وزن کردن، نمی دانم دقیقا“ وزنش چقدراست. اما سوال من این

است: اگر من این لیوان آب را چند دقیقه همین طور نگه دارم، چه اتفاقی خواهد افتاد؟ شاگردان گفتند: هیچ اتفاقی نمی افتد.

استاد پرسید: خوب، اگر یک ساعت همین طور نگه دارم، چه اتفاقی می افتد؟ یکی از شاگردان گفت: دست تان کم کم درد

میگیرد. حق با توست... حالا اگر یک روز تمام آن را نگه دارم چه؟

شاگرد دیگری گفت: دست تان بی حس می شود. عضلات به شدت تحت فشار قرار میگیرند و فلج می شوند. و مطمئنا“ کارتان

به بیمارستان خواهد کشید و همه شاگردان خندیدند.

استاد گفت: خیلی خوب است. ولی آیا در این مدت وزن لیوان تغییرکرده است؟

شاگردان جواب دادند: نه



پس چه چیز باعث درد و فشار روی عضلات می شود؟ درعوض من چه باید بکنم؟ شاگردان گیج شدند. یکی از آنها گفت: لیوان

را زمین بگذارید. استاد گفت: دقیقا“ مشکلات زندگی هم مثل همین است. اگر آنها را چند دقیقه در ذهن تان نگه دارید. اشکالی

ندارد. اگر مدت طولانی تری به آنها فکر کنید، به درد خواهند آمد.

اگر بیشتر از آن نگه شان دارید، فلج تان می کنند و دیگر قادر به انجام کاری نخواهید بود. فکرکردن به مشکلات زندگی مهم

است.. اما مهم تر آن است که درپایان هر روز و پیش از خواب، آنها را زمین بگذارید. به این ترتیب تحت فشار قرار نمی

گیرند، هر روز صبح سرحال و قوی بیدار میشوید و قادر خواهید بود از عهده هرمسئله و چالشی که برایتان پیش می آید،


برآیید!

دوست من، یادت باشد که لیوان آب را همین امروز زمین بگذاری.

زندگی همین است

یک قاشق آرامش

به کلینیک رفتم تا چکاپ همیشگی ام را انجام دهم.فهمیدم که بیمارم. فشار خونم را گرفت معلوم شد که لطافتم پایین اومده.زمانی که دمای بدنم را سنجید دماسنج ۴۰ درجه اضطراب نشان داد. ازمایش ضربان قلب نشان داد که به چندین گذرگاه عشق نیاز دارم  تنهایی سرخرگ هایم را مسدود کرده بود و ان ها دیگر نمی توانستند به قلب خالی ام خون برسانند.

                                  

به بخش اورتوپد رفتم چون دیگر نمی تونستم با دوستانم باشم. بر اثر حسادت زمین خورده بودم و چندین جای بدنم شکسته بود فهمیدم که مشکل نزدیک بینی هم دارم چون نمی تونستم دیدم را از اشتباهات اطرافیانم فراتر ببرم.زمانی که از مشکل شنوایی ام شکایت هم کردم معلوم شد مدتی است صدای خدا را آن گاه که در طول روز با من سخن می گوید نمی شنوم...

 

خدای مهربانم برای همه این مشکلات به من مشاوره رایگان داد به شکرانه اش تصمیم گرفتم از این پس تنها از دارو هایی که در کلمات راستینش برایم تجویز کرده است استفاده کنم و او را شکر کنم.

هرروز صبح یک لیوان قدر دانی بنوشم قبل از رفتن به محل کار یک قاشق آرامش بخورم هر ساعت یک کپسول صبر یک فنجان برادری و یک لیوان فروتنی بنوشم زمانی که به خانه بر می گردم به مقدار کافی عشق بنوشم زمانی که به بستر می روم دو عدد قرص وجدان آسوده مصرف کنم

 

امیدوارم خدا نعمت هایش را بر شما سرازیر کند.رنگین کمانی به ازاء هر توفان لبخندی به ازاء هر اشک دوستی فداکار به ازاء هر مشکل.نغمه ای شیرین به ازاء هر آه و اجابتی نزدیک برای هر دعا

 

نویسنده:شاهرخ شایان (موفقیت)

نیکی مابه ازائی ندارد ....

نیکی مابه ازائی ندارد

روزی روزگاری پسرک فقیری زندگی می کرد که برای گذران زندگی و تامین مخارج تحصیلش دستفروشی می کرد.از این خانه به آن خانه می رفت تا شاید بتواند پولی بدست آورد.روزی متوجه شد که تنها یک سکه 10 سنتی برایش باقیمانده است و این درحالی بود که شدیداً احساس گرسنگی می کرد.تصمیم گرفت از خانه ای مقداری غذا تقاضا کند. بطور اتفاقی درب خانه ای را زد.دختر جوان در را باز کرد.پسرک با دیدن چهره  دختر دستپاچه شد و بجای غذا ، فقط یک لیوان آب درخواست کرد.دختر که متوجه گرسنگی شدید پسرک شده بود بجای آب برایش یک لیوان بزرگ شیر آورد.پسر با تمانینه و آهستگی شیر را سر کشید و گفت : «چقدر باید به شما بپردازم؟ » .دختر پاسخ داد: « چیزی نباید بپردازی.مادر به ما آموخته که نیکی ما به ازائی ندارد.» پسرک گفت: « پس من از صمیم قلب از شما سپاسگذاری می کنم»

سالها بعد دختر جوان به شدت بیمار شد.پزشکان محلی از درمان بیماری او اظهار عجز نمودند و او را برای ادامه معالجات به شهر فرستادند تا در بیمارستانی مجهز ، متخصصین نسبت به درمان او اقدام کنند.
دکتر هوارد کلی ، جهت بررسی وضعیت بیمار و ارائه مشاوره فراخوانده شد.هنگامیکه متوجه شد بیمارش از چه شهری به آنجا آمده برق عجیبی در چشمانش درخشید.بلافاصله بلند شد و بسرعت بطرف اطاق بیمار حرکت کرد.لباس پزشکی اش را بر تن کرد و برای دیدن مریضش وارد اطاق شد.در اولین نگاه اورا شناخت.سپس به اطاق مشاوره باز گشت تا هر چه زود تر برای نجات جان بیمارش اقدام کند.از آن روز به بعد زن را مورد توجهات خاص خود قرار داد و سر انجام پس از یک تلاش طولانی علیه بیماری ، پیروزی ازآن دکتر کلی گردید.
آخرین روز بستری شدن زن در بیمارستان بود.به درخواست دکتر هزینه درمان زن جهت تائید نزد او برده شد.گوشه صورتحساب چیزی نوشت.آنرا درون پاکتی گذاشت و برای زن ارسال نمود.
زن از باز کردن پاکت و دیدن مبلغ صورتحساب واهمه داشت.مطمئن بود که باید تمام عمر را بدهکار باشد.سرانجام تصمیم گرفت و پاکت را باز کرد.چیزی توجه اش را جلب کرد.چند کلمه ای روی قبض نوشته شده بود.آهسته آنرا خواند:

"بهای این صورتحساب قبلاً با یک لیوان شیر پرداخت شده
است"

داستان کوتاه

 قضاوت عجولانه

                               

 

زن جوانی در سالن فرودگاه منتظر پروازش بود. چون هنوز چند ساعت به پروازش باقي مانده بود، تصميم گرفت براي گذراندن وقت کتابي خريداري کند. او يک بسته بيسکوئيت نيز خريد و برروي يک صندلي نشست و در آرامش شروع به خواندن کتاب کرد...

مردي در کنارش نشسته بود و داشت روزنامه مي‌خواند.

وقتي که او نخستين بيسکويت را به دهان گذاشت، متوجه شد که مرد هم يک بيسکوئيت برداشت و خورد. او خيلي عصباني شد ولي چيزي نگفت.

پيش خود فکر کرد: «بهتر است ناراحت نشوم. شايد اشتباه کرده باشد.»

ولي اين ماجرا تکرار شد. هر بار که او يک بيسکوئيت برمي‌داشت، آن مرد هم همين کار را مي‌کرد. اين کار او را حسابي عصباني کرده بود ولي نمي‌خواست واکنش نشان دهد. وقتي که تنها يک بيسکویت باقي مانده بود، پيش خود فکر کرد: «حالا ببينم اين مرد بي‌ادب چکار خواهد کرد؟»

مرد آخرين بيسکویت را نصف کرد و نصفش را خورد.

اين ديگه خيلي پرروئي مي‌خواست! او حسابي عصباني شده بود.

ادامه نوشته

داستان  کوتاه

پل
 
 
 
 
 
سال ها دو برادر با هم در مزرعه ای که از پدرشان به ارث رسیده بود، زندگی می کردند. یک روز به خاطر یک سوء تفاهم کوچک، با هم جرو بحث کردند. پس از چند هفته سکوت، اختلاف آنها زیاد شد و از هم جدا شدند.
یک روز صبح در خانه برادر بزرگ تر به صدا درآمد. وقتی در را باز کرد، مرد نجـاری را دید. نجـار گفت:«من چند روزی است که دنبال کار می گردم، فکرکردم شاید شما کمی خرده کاری در خانه و مزرعه داشته باشید، آیا امکان دارد که کمکتان کنم؟» برادر بزرگ تر جواب داد: «بله، اتفاقاً من یک مقدار کار دارم. به آن نهر در وسط مزرعه نگاه کن، آن همسایه در حقیقت برادر کوچک تر من است. او هفته گذشته چند نفر را استخدام کرد تا وسط مزرعه را کندند و این نهر آب بین مزرعه ما افتاد. او حتماً این کار را بخاطر کینه ای که از من به دل دارد، انجام داده.» سپس به انبار مزرعه اشاره کرد و گفت:« در انبار مقداری الوار دارم، از تو می خواهم تا بین مزرعه من و برادرم حصار بکشی تا دیگر او را نبینم.»
ادامه نوشته

جملاتی قصار در مورد آرزوها

                                   


" نرسيدن به آرزوها دردناك است، ولي رسيدن به آرزوها هم مي تواند به همان اندازه دردناك باشد؛ زيرا همه چيز گذرا است.

بيل هريس "

" هنگامي كه اراده مي كنيد به آرزو و يا هدفي برسيد، هرگز اجازه ندهيد هيچ كس يا هيچ چيزي شما را بازدارد.
اریک تیلر "

" هر آرزو و هدفي كه داشته باشيد، ممكن است از راههايي كه فراتر از مرز انگاره ي شما است به حقيقت تبديل شوند.
دايانا رابينسون "

 

" آرزومندي، بزرگترين امتياز در اين جهان است. آرزومندي، سبب كسب پول، قدرت و نفوذ مي شود.
هنری چستر "

" خوشبخت، كسي است كه آرزوهاي بسيار دارد و آرزومند است كه براي برآوردن آنها گام هايي بردارد.
زیگ زیگلار "

" انسان آرزومند جهاني است كه در آن خير و شر آشكارا تشخيص دادني باشند، زيرا در او تمايل ذاتي و سركش داوري كردن پيش از فهميدن، وجود دارد
میلان کوندرا "


ادامه نوشته

روش شناخت شیطان



روزی روزگاری شیطان به فکر سفر افتاد. با خود عهد کرد تازمانی که
انسانی نیابد که بتواند او را به حیرت وا دارد، از این سفر بر نگردد. نیم
دو جین روح را در خورجین ریخت. نان جویی بر داشت و به راه افتاد.
رفت و رفت و رفت. هزاران فرسنگ راه رفت تا اینکه تردید در دلش
جوانه بست که شاید تصمیم غلطی گرفته باشد.
در هیچ کدام از جاده های دنیا به هیچ بنده ای که ....

توجه او را جلب
کند ویا حتی کنجکاوی او را بر انگیزد، بر نخورد. دیگر داشت خسته
می شد. تصمیم گرفت به مکان مقدسی سر بزند؛ ولی حتی آنجا هم،
که همیشه مبارزه ای ریشه دار از زمانهای دور، علیه او جریان
داشت، هیچ چیز نتوانست حیرت زده اش کند. دلسرد و نا امید و
افسرده در سایه درختی ایستاده بود که رهگذری گرما زده با
کیفی بر دوش کنار او ایستاد. کمی که استراحت کرد خواست به
رفتنش ادامه دهد. مرد قبل از اینکه به راه خود ادامه دهد، به او
گفت:"تو شیطان هستی!"
ابلیس حیرت زده پرسید:"از کجا فهمیدی؟!"
" از روی تجربه ام گفتم. ببین من فروشنده دوره گردم. خیلی سفر
می کنم و مردم را خوب می شناسم . در نتیجه در همین ده دقیقه
ای که اینجا هستیم، تو را شنا ختم. چون:
مثل کنه به من نچسبیدی، پس مزاحم یا گدا نیستی !
از آب و هوا شکایت نکردی، پس احمق نیستی !
به من حمله نکردی، پس راهزن نیستی !
به من حتی سلام نکردی، پس شخص محترمی نیستی !
از من نپرسیدی داخل کیفم چه دارم، پس فضول هم نیستی !
حالا که نه مزاحمی، نه احمق، نه راهزن، نه محترم، نه فضول پس
آدمیزاد نیستی ! هیچ کس نیستی ! پس خود شیطانی !"
شیطان با شنیدن این حرفها کلاه ازسر برداشت و کله اش را خاراند.
مرد با دست به پاها یش زد و گفت:"خوبه! تازه، شاخ هم که داری!"
__________________
منبع :انجمن علمی پردیس کوروش کبیر

امام عاشقان

                      

با نگاهی اجمالی به 56 سال زندگی سراسر خدا خواهی امام حسین(ع) در می یابیم که همواره اوقات ایشان به پاکدامنی - بندگی و نشر رسالت احمدی ومفاهیمی والاتر از درک و دید ما گذشته است. ایشان به نماز و نیایش با پروردگار و استغفار علاقه ی بسیاری داشتند. در آخرین شب زندگی شریفشان هم دست از دعا و نیایش بر نداشنتد. ایشان بارها پیاده به خانه ی کعبه دیار صفا شتافتند. وقتی به نیایش های امام عزیزمان با یکتا معبود عالمیان می نگریم جز صداقت واخلاص ونهایت بندگی وفروتنی چیزی نمی بینیم. (بارالها بی نیازی را در نفس و جانم - یقین را در دلم - اخلاص را در عملم - روشنی را در دیده ام وبصیرت را در دینم قرار ده و مرا به عضو ها و جوارحم بهره مند گردان= گزیده ای از دعای ایشان در روز عرفه). شخصیت امام شهیدمان آن چنان بلند و پرشکوه بود که وقتی با برادرشان امام حسن مجتبی(ع) پیاده به مکه می رفتند همه ی بزرگان و شخصیت های اسلامی به احترامشان از مرکب پیاده می شدند و همراه آنان راه را می پیمودند.سید و سالار شهیدان کربلا از تکبر دوری می کردند. نقل شده است که روزی امام مظلوممان از محلی عبور می کردند. عده ای مستمند بر روی عباهایشان نشسته بودند ونان پاره های خشکی می خوردند. مستمندان به امامان تعارف کردند و ایشان هم پذیرفتند و در کنار آن ها به تناول پرداختند. از سوی عارفان و اهل دلان توصیه شده که دوستداران و پیروان مکتب اهل بیت در کنار عزاداری و سوگواری مصاعب ایشان حتما معرفت و شناخت ایشان و مکتبشان را هم مد نظر قرار دهند. چیزی که متاسفانه امروزه کمتر به آن توجه می شود همین است. ان شاء الله بزودی چند منبع معتبر مربوط به واقعه ی عاشورا و زندگانی امام حسین (ع) برایتان معرفی می کنم. در ضمن حدیث جالبی از امام رشیدمان دیدم که ذکر آن خالی از لطف نیست. شخصی به امام حسین(ع) عرض کرد: من آلوده ی گناه هستم و توانایی ترک عصیان را هم ندارم. مرا موعظه فرمائید. امام فرمودند:به 5 کار بپرداز و هر چه خواستی عصیان ورز: 1-از نعمت های خداوند استفاده مکن آنگاه گناه کن. 2-به جایی پناه ببر که آفریدگار تو را نبیند بعد هر چه خواستی گناه کن 3-اگر می توانی هنگام مرگ جان به فرشته ی خدا تسلیم نکنی هر گناهی می خواهی انجام بده 4-اگر می توانی از حکومت و سرپرستی خداوند خارج شوی گناه کن 5-اگر می توانی وقتی که تو را به شعله های دوزخ می سپارند وارد نشوی هر اندازه می خواهی عصیان کن.

تقدیم به سردار کربلا : یک نیم رخت  الست منکم ببعید     یک نیم دگر  ان عذابی لشدید

                              بر کنج لبت نوشته یحیی ویمیت      من مات من العشق فقد مات شهید

ساعتی برای عشق ورزیدن


ساعتی برای عشق ورزیدن مرد دیر وقت ، خسته و عصبانی از سر کار به خانه بازگشت. کنار در پسر 5 ساله اش را دید که در انتظار او بود سلام پدر! یک سوال از شما بپرسم؟ بله، حتما ، چه سوالی؟ پدر ، شما برای هر ساعت کاری چقدر پول میگیرید؟ مرد با عصبانیت پاسخ داد : این به تو ربطی ندارد.چرا چنین سوالی میکنی؟ فقط میخواهم بدانم. همین باشه ، باشه .... 20 دلار پسر در حالی که سرش پایین بود آهی کشید ، بعد به پدرش نگاهی کرد و گفت : میشود 10 دلار به من بدهید؟ پدر بیشتر عصبانی شد و گفت : این همه سوال پرسیدنهایت فقط برای این بود؟ 10 دلار از من میخواهی که باز هم بروی اسباب بازیهای بی فایده بخری؟زود به اتاقت برو پسرک آرام و بی هیچ حرفی به اتاقش رفت....مرد نشست،همچنان عصبانی بود و زیر لب با خود میگفت : چطور به خودش اجازه میدهد که اینقدر خود خواه باشد بعد از حدود یک ساعت مرد آرامتر شد.با خود فکر کرد که رفتارش خیلی تند و خشن بوده...شاید پسرش واقعا به آن پول نیاز داشته ، چون بندرت تقاضای پول کرده است. پس به سمت اتاق پسرش رفت، در را باز کرد پسرم خوابی؟ نه پدر ، بیدارم امروز کارم خیلی سخت و طولانی بود، رفتارم با تو تند بود، همه ناراحتیهایم را سر تو خالی کردم. بیا پسرم، این هم 10 دلاری که خواسته بودی پسر کوچولو نشست، خندید و فریاد زد : ممنونم پدر بعد از زیر بالشش چند اسکناس مچاله درآورد مرد با دیدن این صحنه دوباره عصبانی شد و فریاد زد : تو با اینکه خودت پول داشتی باز هم از من پول خواستی؟ پسر کوچولو پاسخ داد : برای اینکه پولم کافی نبود، اما الان هست. حالا من 20 دلار دارم. پدر، میتوانم 1 ساعت از کار شما را بخرم تا فردا زودتر به خانه بیایید؟؟ دوست دارم با شما شام بخورم ...........

ریسک پذیری

 

     دو تا دانه توی خاک حاصلخیز بهاری کنار هم نشسته بودند. دانه ی اولی گفت: من می خواهم ریشه هایم را هر چه عمیق تر در دل خاک فرو کنم و شاخه هایم را از بالای سرم پخش کنم من می خواهم شکوفه های لطیفم را همانند بیرق های رنگین برافشانم و رسیدن بهار را نوید دهم من می خواهم گرمای آفتاب را روی صورت و لطافت شبنم صبح گاهی را روی گلبرگ هایم احساس کنم. بدین ترتیب دانه ی اولی رویید. 

دانه ی دومی گفت: من می ترسم. اگر من ریشه هایم را در خاک سیاه فرو کنم نمی دانم که در آن تاریکی با چه چیز هایی روبرو خواهم شد. اگر از میان خاک سفت بالای سرم را نگاه کنم امکان دارد شاخه های لطیفم آسیب ببینند اگر شکوفه کنم و شکوفه هایم به گل بنشینند احتمال دارد بچه ی کوچکی مرا از ریشه بیرون بکشد. نه همان بهتر که منتظر بمانم تا فرصت بهتری نصیبم شود. و بدین ترتیب دانه ی دومی منتظر ماند.

یک روز مرغی که برای یافتن غذا مشغول کندوکاو زمین در اوایل بهار بود دانه ی دومی را دید و در یک چشم به هم زدم قورتش داد.

دستان دعاکننده

اين داستان به اواخر قرن 51بر مي گردد.                                      در يك دهكده كوچك نزديك نورنبرگ خانواده اي با81بچه زندگي مي كردند. براي امرار معاش اين خانواده بزرگ، پدر مي بايستي81ساعت در روز به هر كار سختي كه در آن حوالي پيدا مي شد تن مي داد. در همان وضعيت اسفباك آلبرشت دورر و برادرش آلبرت (دو تا از 81بجه) رويايي را در سر مي پروراندند. هر دوشان آرزو مي كردند نقاش چيره دستي شوند، اما خيلي خوب مي دانستند كه پدرشان هرگز نمي تواند آن ها را براي ادامه تحصيل به نورنبرگ بفرستد.
يك شب پس از مدت زمان درازي بحث در رختخواب، دو برادر تصميمي گرفتند. با سكه قرعه انداختند و بازنده مي بايست براي كار در معدن به جنوب مي رفت و برادر ديگرش را حمايت مالي مي كرد تا در آكادمي به فراگيري هنر بپردازد، و پس از آن برادري كه تحصيلش تمام شد بايد در چهار سال بعد برادرش را از طريق فروختن نقاشي هايش حمايت مالي مي كرد تا او هم به تحصيل در دانشگاه ادامه دهد.

ادامه نوشته